یه روز پدری دخترشو تو #قمار میبازه. 

خبر میرسه به #گوش دختره...

دختر #نیمه شب از خونه فرار میکنه و به خونه #شیخ شهر پناه میبره نیمه شب شیخ شهر به #دختر چشم داشته و میخواسته بهش تجا.. #کنه...

دختره از اونجام فرار #میکنه..

به جنگلی میرسه که یه #کلبه اونجاس وقتی میره #داخل کلبه سه پسر مست #میبنیه... 

با خودش میگه شیخ شهر به من #میخواست تجا.. کنه این سه تا پسر با من #چیکار میخوان بکنن

#ساقی میاد پیش دختره میگه 

چخبر شده #نصف شب اینجا چیکار میکنی!؟ 

دختره میگه که از خونه فرار کردم #میشه اینجا بمونم: 

ساقی میگه #اشکال ندره بیا بشین... 

دختره از ترس #بیهوش میشه...

صبح که از خواب بیدار میشه #میبنه تو کلبه هیچکس نیست و #هر چی پتو بود روش بود.

میاد بیرون #میبنه اون سه پسر مست یخ #زدن و مردن...

میاد #وسط شهر واین شعر میخونه میگه:

از قضا #روزی اگر حاکم این شهر #شوم

وسط #شهر دو میخانه بنا خواهم #کرد

جان صد شیخ به یک مست #فدا خواهم کرد

تا نگویند که #مستان ز خدا بی خبرند🪽😅

حکایت خیلیاس..

آدما از ظاهر خوبن ولی از باطن داغونــ